عمل کردن، به کار بردن، برای مثال دانشت هست کار بستن کو / خنجرت هست صف شکستن کو؟ (سنائی - ۹۸)، ز صاحب غرض تا سخن نشنوی / که گر کار بندی پشیمان شوی (سعدی۱ - ۵۰)
عمل کردن، به کار بردن، برای مِثال دانشت هست کار بستن کو / خنجرت هست صف شکستن کو؟ (سنائی - ۹۸)، ز صاحب غرض تا سخن نشنوی / که گر کار بندی پشیمان شوی (سعدی۱ - ۵۰)
پرده کشیدن، خیمه بستن، خیمه زدن، برای مثال درون خرگه از بوی خجسته / بخور عود و عنبر کله بسته (نظامی ۲ - ۱۵۶)، می دمد صبح و کله بست سحاب / الصبوح الصبوح یا اصحاب (حافظ - ۴۲)
پرده کشیدن، خیمه بستن، خیمه زدن، برای مِثال درون خرگه از بوی خجسته / بخور عود و عنبر کله بسته (نظامی ۲ - ۱۵۶)، می دمد صبح و کله بست سحاب / الصبوح الصبوح یا اصحاب (حافظ - ۴۲)
ره بستن. مقابل راه گشودن و راه واکردن. (از آنندراج). مانع رفتن شدن. (فرهنگ نظام) : نبست راهش هرگز بلا و فتنه چنانک نبست هرگز راه سکندر آتش و آب. مسعودسعد. فریاد که از شش جهتم راه ببستند آن خال و خط و زلف و رخ و عارض و قامت. حافظ. راه مردم بست از قفل تو راه اشک ما هر کجا شد قفل، دریا، نیست امکان گذر. سیفی بدیعی (از بهار عجم). از قضا کردشان کسی آگاه کز کمین بسته اند دزدان راه. مکتبی شیرازی. هماندم که اندیشۀ ناپسند بمغز اندرت زاد، راهش ببند. رشید یاسمی. - راه بستن بر کسی یا چیزی، جلوگیری کردن از او. مانع شدن از وی. بستن راه او به قصد مخالفت با وی: ببندد همی بر خرد دیو، راه. فردوسی
ره بستن. مقابل راه گشودن و راه واکردن. (از آنندراج). مانع رفتن شدن. (فرهنگ نظام) : نبست راهش هرگز بلا و فتنه چنانک نبست هرگز راه سکندر آتش و آب. مسعودسعد. فریاد که از شش جهتم راه ببستند آن خال و خط و زلف و رخ و عارض و قامت. حافظ. راه مردم بست از قفل تو راه اشک ما هر کجا شد قفل، دریا، نیست امکان گذر. سیفی بدیعی (از بهار عجم). از قضا کردشان کسی آگاه کز کمین بسته اند دزدان راه. مکتبی شیرازی. هماندم که اندیشۀ ناپسند بمغز اندرت زاد، راهش ببند. رشید یاسمی. - راه بستن بر کسی یا چیزی، جلوگیری کردن از او. مانع شدن از وی. بستن راه او به قصد مخالفت با وی: ببندد همی بر خرد دیو، راه. فردوسی
کنایه از کسی است که از جمیع حیثیات و قابلیتها بی بهره باشد، کنایه از مرده و میت آدمی هم هست. (برهان) : نالان رباب از بس زدن هم کفچه سر هم کاسه تن چوبین خرش زرین رسن، بس تنگ میدان بین در او. خاقانی. ، مردم گوژپشت را نیز گویند. (برهان)
کنایه از کسی است که از جمیع حیثیات و قابلیتها بی بهره باشد، کنایه از مرده و میت آدمی هم هست. (برهان) : نالان رباب از بس زدن هم کفچه سر هم کاسه تن چوبین خرش زرین رسن، بس تنگ میدان بین در او. خاقانی. ، مردم گوژپشت را نیز گویند. (برهان)
دانه بستن خوشه و در خوشه، پیدا آمدن گندم و مانند آن در خوشه. (آنندراج). پیدا آمدن و از حالت شیری به انجماد و سفتی گراییدن حب گندم یا جو یا عدس و جز آن: فیض ما دیوانگان کم نیست از بهر بهار خوشه بندد دانۀ زنجیر در زندان ما. صائب. خوشۀ من دانه گر بندد دل پروانه است برف را در خرمن من رنگ و رو کاهی شود. قاسم. اجراء، دانه بستن گیاه. اخلاع، دانه بستن خوشه. (منتهی الارب)
دانه بستن خوشه و در خوشه، پیدا آمدن گندم و مانند آن در خوشه. (آنندراج). پیدا آمدن و از حالت شیری به انجماد و سفتی گراییدن حب گندم یا جو یا عدس و جز آن: فیض ما دیوانگان کم نیست از بهر بهار خوشه بندد دانۀ زنجیر در زندان ما. صائب. خوشۀ من دانه گر بندد دل پروانه است برف را در خرمن من رنگ و رو کاهی شود. قاسم. اجراء، دانه بستن گیاه. اخلاع، دانه بستن خوشه. (منتهی الارب)
اعمال. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). استعمال. (زوزنی). ایجاف. (ترجمان القرآن). بعمل آوردن. (آنندراج). بجای آوردن. اجرا کردن. عمل کردن فرمانی را: توانی بر او کار بستن فریب که نادان همه راست بیند وریب. ابوشکور. چون فیروزبن یزدجرد بپادشاهی بنشست و ملک روم بر وی مسلم شد سیرت نیک کار بست و داد کرد و بیست و هفت سال اندر ملک بود. (ترجمه طبری بلعمی). پس بفرمای تا هر سلاحی را جداگانه کاربندد (سپاهی) تا بدانی که از کار بستن هر سلاحی چه داند پس آن مقدار که دانش او بینی و مردی، او را روزی بنویس. (ترجمه طبری بلعمی). آنکه گردون را بدیوان برنهاد و کار بست و آن کجا بودش خجسته مهر آهرمن گراه. دقیقی. خنجر بیست منی گرزۀ پنجاه منی کس چنو کار نبسته است بجز رستم زر. فرخی. احمد ترا به جای پدر است مثالهای وی را کار بند. (تاریخ بیهقی ص 361). ای خرد پیشه حذر دار از جهان گر بهوشی پند حجت کاربند. ناصرخسرو. در صبر کار بند تو چون مردان هم چشم و گوش را و هم اعضا را. ناصرخسرو. تا کار بندی این همه آلت را در مکر و غدر و حیله و طراری. ناصرخسرو. کسی که خنجر پولاد کار خواهد بست دلش چو آهن و پولاد باید اندر بر. مسعودسعد. نه هر که باشد چیره براندن خامه دلیر باشد بر کار بستن خنجر. مسعودسعد. و داناآن مر قلم را آلتی نهاده اند به دیدار حقیر و به یافتن آسان ولیکن نبشته اش با مرتبت، و کار بستن دشوار. (نوروزنامه). تیر و کمان سلاحی بایسته است و مر آن را کار بستن ادبی نیکوست. (نوروزنامه). صواب در آن دیدیم که سنت عمر بن خطاب را کار بندیم و خلافت بشوری افکنیم. (مجمل التواریخ و القصص). دانشت هست کار بستن کو؟ خنجرت هست صف شکستن کو؟ سنائی. و حسب شریف پادشاه آن لایقتر که از عهدۀ میعاد بیرون آید و حسن عهد کار بندد. (سندبادنامه ص 320). گفتن ز من از تو کار بستن بیکار نمیتوان نشستن. نظامی. شه آسایش خواب را کار بست دو لختی در آن چار دیوار بست. نظامی (از آنندراج). همان رسم دیرینه را کاربند مکن سر کشی تا نیابی گزند. نظامی. بیاموزم ترا گر کار بندی که بی گریه زمانی خوش بخندی. نظامی. باید که ختنه کنی خویشتن را و شرع کار بندی. (فارسنامۀ ابن البلخی). ووصیت هاء او را که در آن عهود است کار بست... و آنچ او را اختیار آمد از آن بر میگزید و کار می بست. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 88). و شرع کار بندی و بنی اسرائیل را نیکوداری. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 54). چون شنیدی کاندرین جوی آب هست کور را تقلید باید کار بست. مولوی. ای که مشتاق منزلی مشتاب پند من کار بند و صبر آموز. سعدی. مرا هوشی نماند از عشق و گوشی که قول هوشمندان کاربندم. سعدی (طیبات). هر علم را که کار نبندی چه فایده چشم از برای آن بود آخر که بنگری. سعدی. زصاحب غرض تا سخن نشنوی که گر کار بندی پشیمان شوی. سعدی (بوستان). چه حاجت درین باب گفتن بسی که حرفی بس ار کار بندد کسی. سعدی (بوستان). چنان حکمت و معرفت کار بست که از امر و نهیش درونی نخست. سعدی (بوستان). قول حکما را کار بستم که گفته اند: از آن کز تو ترسد بترس ای حکیم. (گلستان سعدی). و گناه از من است که قول حکما را کار نبسته ام. (گلستان سعدی). ترسیدم از بیم گزند خویش آهنگ هلاک من کنند، پس قول حکما را کار بستم. (گلستان سعدی)
اِعمال. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). استعمال. (زوزنی). ایجاف. (ترجمان القرآن). بعمل آوردن. (آنندراج). بجای آوردن. اجرا کردن. عمل کردن فرمانی را: توانی بر او کار بستن فریب که نادان همه راست بیند وریب. ابوشکور. چون فیروزبن یزدجرد بپادشاهی بنشست و ملک روم بر وی مسلم شد سیرت نیک کار بست و داد کرد و بیست و هفت سال اندر ملک بود. (ترجمه طبری بلعمی). پس بفرمای تا هر سلاحی را جداگانه کاربندد (سپاهی) تا بدانی که از کار بستن هر سلاحی چه داند پس آن مقدار که دانش او بینی و مردی، او را روزی بنویس. (ترجمه طبری بلعمی). آنکه گردون را بدیوان برنهاد و کار بست و آن کجا بودش خجسته مهر آهرمن گراه. دقیقی. خنجر بیست منی گرزۀ پنجاه منی کس چنو کار نبسته است بجز رستم زر. فرخی. احمد ترا به جای پدر است مثالهای وی را کار بند. (تاریخ بیهقی ص 361). ای خرد پیشه حذر دار از جهان گر بهوشی پند حجت کاربند. ناصرخسرو. در صبر کار بند تو چون مردان هم چشم و گوش را و هم اعضا را. ناصرخسرو. تا کار بندی این همه آلت را در مکر و غدر و حیله و طراری. ناصرخسرو. کسی که خنجر پولاد کار خواهد بست دلش چو آهن و پولاد باید اندر بر. مسعودسعد. نه هر که باشد چیره براندن خامه دلیر باشد بر کار بستن خنجر. مسعودسعد. و داناآن مر قلم را آلتی نهاده اند به دیدار حقیر و به یافتن آسان ولیکن نبشته اش با مرتبت، و کار بستن دشوار. (نوروزنامه). تیر و کمان سلاحی بایسته است و مر آن را کار بستن ادبی نیکوست. (نوروزنامه). صواب در آن دیدیم که سنت عمر بن خطاب را کار بندیم و خلافت بشوری افکنیم. (مجمل التواریخ و القصص). دانشت هست کار بستن کو؟ خنجرت هست صف شکستن کو؟ سنائی. و حسب شریف پادشاه آن لایقتر که از عهدۀ میعاد بیرون آید و حسن عهد کار بندد. (سندبادنامه ص 320). گفتن ز من از تو کار بستن بیکار نمیتوان نشستن. نظامی. شه آسایش خواب را کار بست دو لختی در آن چار دیوار بست. نظامی (از آنندراج). همان رسم دیرینه را کاربند مکن سر کشی تا نیابی گزند. نظامی. بیاموزم ترا گر کار بندی که بی گریه زمانی خوش بخندی. نظامی. باید که ختنه کنی خویشتن را و شرع کار بندی. (فارسنامۀ ابن البلخی). ووصیت هاء او را که در آن عهود است کار بست... و آنچ او را اختیار آمد از آن بر میگزید و کار می بست. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 88). و شرع کار بندی و بنی اسرائیل را نیکوداری. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 54). چون شنیدی کاندرین جوی آب هست کور را تقلید باید کار بست. مولوی. ای که مشتاق منزلی مشتاب پند من کار بند و صبر آموز. سعدی. مرا هوشی نماند از عشق و گوشی که قول هوشمندان کاربندم. سعدی (طیبات). هر علم را که کار نبندی چه فایده چشم از برای آن بود آخر که بنگری. سعدی. زصاحب غرض تا سخن نشنوی که گر کار بندی پشیمان شوی. سعدی (بوستان). چه حاجت درین باب گفتن بسی که حرفی بس ار کار بندد کسی. سعدی (بوستان). چنان حکمت و معرفت کار بست که از امر و نهیش درونی نخست. سعدی (بوستان). قول حکما را کار بستم که گفته اند: از آن کز تو ترسد بترس ای حکیم. (گلستان سعدی). و گناه از من است که قول حکما را کار نبسته ام. (گلستان سعدی). ترسیدم از بیم گزند خویش آهنگ هلاک من کنند، پس قول حکما را کار بستم. (گلستان سعدی)
نصب کردن خیمه از پارچۀ تنک و لطیف. (فرهنگ فارسی معین) : ابر گوهربار زرین کله بندد در هوا گر ز دریای کفش خورشید برگیرد غبار. فرخی. عروس ماه نیسان را جهان سازد همی حجله به باغ اندر همی بندد ز شاخ گلبنان کله. فرخی. چون هوا از گرد تاری کله بست بر زمین خون مفرشی دیگر کشید. مسعودسعد. چون زبور خواندی از خوشی آواز او مرغان هوا کله بستند از بالا. (مجمل التواریخ و القصص). نه کله بندد شام از حریر غالیه رنگ نه حله پوشد صبح از نسیج سقلاطون. جمال الدین عبدالرزاق. صبحدم چون کلّه بندد آه دودآسای من چون شفق در خون نشیند چشم شب پیمای من. خاقانی. بسا ابرا که بندد کلۀ مشک به عشوه باغ دهقان را کند خشک. نظامی. درون خرگه از بوی خجسته بخور عود و عنبر کله بسته. نظامی. شب از عنبر جهان را کله می بست زمستان بود و باد سرد می جست. نظامی. چون فلک قبای اطلس روز از پشت جهان باز کرد و لباس شب درپوشید و فرزین چرخ که ماه خوانند به شاهرخ از جمشید فلک که خورشید گویند ببرد و از نور او در شب دیجور خود کله بست. (تاریخ طبرستان) ، به کنایه، دایره وار گرد چیزی فراهم آمدن: چنان شد که هر وقت پای در رکاب آوردی سیصد نفر علوی شمشیر کشیده گرداگرد او کله بستندی. (تاریخ طبرستان). می دمد صبح و کله بست سحاب الصبوح الصبوح یا اصحاب. حافظ. و رجوع به کله شود، نصب کردن کله. نوعی آذین بستن در جشن ها: کله بستند گرد شهر و سرای شهریان ساختند شهرآرای. نظامی. چون مهد خواهر به مدینۀ تبریز رسید، شهر را آیین بستند و کله بستند. (سلجوقنامۀ ظهیری چ خاورص 21). و رجوع به کله شود
نصب کردن خیمه از پارچۀ تنک و لطیف. (فرهنگ فارسی معین) : ابر گوهربار زرین کله بندد در هوا گر ز دریای کفش خورشید برگیرد غبار. فرخی. عروس ماه نیسان را جهان سازد همی حجله به باغ اندر همی بندد ز شاخ گلبنان کله. فرخی. چون هوا از گرد تاری کله بست بر زمین خون مفرشی دیگر کشید. مسعودسعد. چون زبور خواندی از خوشی آواز او مرغان هوا کله بستند از بالا. (مجمل التواریخ و القصص). نه کله بندد شام از حریر غالیه رنگ نه حله پوشد صبح از نسیج سقلاطون. جمال الدین عبدالرزاق. صبحدم چون کلّه بندد آه دودآسای من چون شفق در خون نشیند چشم شب پیمای من. خاقانی. بسا ابرا که بندد کلۀ مشک به عشوه باغ دهقان را کند خشک. نظامی. درون خرگه از بوی خجسته بخور عود و عنبر کله بسته. نظامی. شب از عنبر جهان را کله می بست زمستان بود و باد سرد می جَست. نظامی. چون فلک قبای اطلس روز از پشت جهان باز کرد و لباس شب درپوشید و فرزین چرخ که ماه خوانند به شاهرخ از جمشید فلک که خورشید گویند ببرد و از نور او در شب دیجور خود کله بست. (تاریخ طبرستان) ، به کنایه، دایره وار گرد چیزی فراهم آمدن: چنان شد که هر وقت پای در رکاب آوردی سیصد نفر علوی شمشیر کشیده گرداگرد او کله بستندی. (تاریخ طبرستان). می دمد صبح و کله بست سحاب الصبوح الصبوح یا اصحاب. حافظ. و رجوع به کله شود، نصب کردن کله. نوعی آذین بستن در جشن ها: کله بستند گرد شهر و سرای شهریان ساختند شهرآرای. نظامی. چون مهد خواهر به مدینۀ تبریز رسید، شهر را آیین بستند و کله بستند. (سلجوقنامۀ ظهیری چ خاورص 21). و رجوع به کله شود
خود را گرد کردن جستن را چنانکه شیر و ببر و پلنگ و گربه و مانند آن. ابتدای حملۀ ددگان چون شیر وببر و پلنگ. خود را برای جستن گرد کردن، چنانکه درنده ای به سوی آدمی یا بچه گربه ای چون رسنی بر زمین کشند. جمع کردن شیر و ببر و پلنگ خود را به جانب دامی جستن از دور. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، حمله کردن سباع. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
خود را گرد کردن جستن را چنانکه شیر و ببر و پلنگ و گربه و مانند آن. ابتدای حملۀ ددگان چون شیر وببر و پلنگ. خود را برای جستن گرد کردن، چنانکه درنده ای به سوی آدمی یا بچه گربه ای چون رسنی بر زمین کشند. جمع کردن شیر و ببر و پلنگ خود را به جانب دامی جستن از دور. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، حمله کردن سباع. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
نصب کردن خیمه از پارچه تنک و لطیف: (میدهد صبح و کله بست سحاب الصبوح الصبوح یا اصحاب خ) (حافظ)، نصب کردن کله: (چون مهد خواهر تبریز بمدینه رسید شهر را آیین بستند و کله بستند)
نصب کردن خیمه از پارچه تنک و لطیف: (میدهد صبح و کله بست سحاب الصبوح الصبوح یا اصحاب خ) (حافظ)، نصب کردن کله: (چون مهد خواهر تبریز بمدینه رسید شهر را آیین بستند و کله بستند)
ظاهر شدن پوسته ای نازک بر روی زخم، کلفت شدن پوست کف دست و غیره بر اثر کار بسیار و تماس با اشیا. ظاهر شدن پوسته ای نازک بر روی زخم، کلفت شدن پوست کف دست و غیره بر اثر کار بسیار و تماس با اشیا
ظاهر شدن پوسته ای نازک بر روی زخم، کلفت شدن پوست کف دست و غیره بر اثر کار بسیار و تماس با اشیا. ظاهر شدن پوسته ای نازک بر روی زخم، کلفت شدن پوست کف دست و غیره بر اثر کار بسیار و تماس با اشیا